تهاجم نیروهای آلمانی به روستایی در بلاروس، فلوریا جوان را به جنگل می فرستد تا برخلاف میل خانواده اش به مبارزان خسته مقاومت بپیوندد. در آنجا با دختری به نام گلاشا آشنا می شود که او را به روستای خود همراهی می کند. فلوریا در بازگشت به خانه، خانواده و دهقانانش را قتل عام می بیند. ادامه بقای او در میان آوارهای وحشیانه جنگ به طور فزاینده ای کابوس وار می شود، نبردی بین ناامیدی و امید.